خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها...ای گفتگوی ما همگی گفت و گوی دوست

حکمت بازی

استاد علّامه طباطبایی می‏فرماید:
 دنیا بازیچه است و خداوند هم حکیم است نه بازیگر و اهل دنیا را به دنیا سرگرم کردن حکمت است؛ مثلا ً بچه‏ ها را به بازی گرفتن کار حکیمانه است؛ پدری خردمند و حکیم برای فرزندان خردسالش اسباب بازی تهیّه می‏کند و آنان را به بازی سرگرم می‏کند و آن وسایل هم اسباب بازی است، امّا پدر فرزانه بچه‏ ها را به بازی می‏گیرد برای کامل شدن آنها و کامل کردن کودک حکمت است. یعنی خداوند اگر بخواهد بندگان عادی خود را به کمال برساند با وسائل و اسباب دنیا ترقّی می‏دهد، نه این که سرگرمی به اسباب بازی را هدف نهایی آفرینش آنها بداند. مدیر مدرسه در برنامه درسی مدرسه در کنار ساعات درس ساعتی را هم برای بازی‏های سالم تدارک می‏بیند تا بچه‏ ها سرگرم بازی باشند مدیر مدرسه برنامه را حکیمانه تنظیم کرده و حکمت آن است که ساعتی ورزش و تفریح سالم در کنار تحصیل علم قرار گرفته باشد. حال اگر کسی بخواهد همه عمر و همه ساعاتِ تحصیل را به بازی سرگرم باشد مستوجب سرزنش و عقوبت خواهد بود، از این رو اگر کودکی مطلبی علمی فرا گرفت او را تشویق می‏کنند، اما اگر پیرمردی همان مطلب را فرا گیرد او را تشویق نمی‏کنند؛ زیرا انسان سالمند نیازی به تشویق و ستایش ندارد. بنابراین، بازی وسیله رشد و تکامل کودک است، نه هدف. از این رو پیامبران و اولیای الهی یک لحظه نیز به بازی با دنیا سرگرم نبوده اند. غرض آن‏که دنیا بازیچه است و خداوند حکیم آن‏را به عنوان وسیله تکامل آفرید و آفریدن وسائل بازی برای تکاملْ حکمت است، نه لَعِب.
[معاد در قرآن جلد 4 -  صفحه 71]
 

۰ نظر
سیدابراهیم حسینی

خواست دل


یک سخنى که، به اسف، به صورت فرهنگ حاکم شده است این است که هرکسى در انجام هر کارى، دل و خواست خود را بهانه مى‏ کند، و مى‏ گوید: دلم مى‏ خواهد. چنین دلى، به خداوند سوگند گِل است، و با اشاره ‏اى از هم پاشیده و فرو خواهد ریخت.

تنها دلى که دل است و مى‏ ماند و حریم و حرم خداوند مى‏ شود آن دلى است که قربانى حق شود. و چنان محو او باشد، که از خود بى‏ خود، و همه «او» شود. و تا انسان به این منزلت راه نیابد، از دربار رحمت و عنایت حق مسافت‏ها فاصله دارد.

آن یکى آمد درِ یارى بزد گفت یارش کیستى اى معتمد
گفت من گفتش برو، هنگام نیست‏ بر چنین خوانى مقام خام نیست‏
خام را جز آتش هجر و فراق‏ که پزد؟ که وارهاند از فراق؟
چون تویىِ تو هنوز از تو نرفت‏ سوختن باید تو را در نارِ تفت‏
رفت آن مسکین و سالى در سفر در فراق یار سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت‏ باز گِرد خانه انباز گشت‏




حلقه زد بر در به صد ترس و ادب‏ تا نجنبد بى‏ادب لفظى ز لب‏
بانگ زد یارش که بر در کیست آن‏ گفت بر در هم تویى اى دلستان‏


آرى، تا آدمى خود را از خودیت دور نساخته، و خواست و خواهش خداوند را بر دل حاکم نسازد، البته از ورود به حریم حق که سراسر رحمت است و مهر، محروم مى‏ماند.

جمله ما و من به پیش او نهید ملک ملک اوست، ملک او را دهید


و اینکه آدمى از خواهش دل دور شده، و خود و همه چیز را در راه خداوند خرج و هزینه نماید، عین امانتدارى، و بازگرداندن امانت‏ها به صاحب خود است و البته از آنجا که او سبحان و منزه است، و هیچ نقص و نقیصه‏اى در باب او متصور نیست، پس از هرگونه نیاز برى و دور خواهد بود، در نتیجه آنچه به راه او داده‏ ایم چند مقابل باز مى‏ گرداند.

زانکه او پاک است و سبحان وصف اوست‏ بى‏نیاز است او ز نغز و مغز و پوست


از این‏رو آدمى آنچه با خدا مى‏ کند در حقیقت با خود کرده است.

بنابراین، اگر دوستى و عشق خود را مصروف خداوند سازیم و او را محبوب خود بخواهیم، او نیز محبوبیت را به خود ما باز مى‏ گرداند، و اینجاست که محبوب و مقبول قلوب مى‏شویم. و نه تنها دوستان بلکه دشمنان نیز مفتون و دلبرده ما مى‏ شوند.


مرحوم شیخ محمد تقى بافقى، در کنار حرم حضرت معصومه علیها السلام خانواده رضاشاه را بى‏ حجاب دید، از این‏رو آنها را نصیحت گفت، و خواست که پوشش خود را حفظ کنند. ولى آنها زیربار نرفته، و خبر را نیز به گوش رضاشاه رساندند، او نیز بى‏ شرمانه خود را به قم رسانید، و در کنار حرم، مرحوم بافقى را زیر تازیانه گرفت، و سپس فرمان داد که او در تهران زندانى کنند. و چنین کردند. و در زندان نیز کسى از همه کلاش‏تر و لاابالى ‏تر بود بر کار او گماشتند تا هواى کار او را داشته، و مایه رنج و آزار او باشد. اما چیزى نگذشت، که مرحوم بافقى او را به کمند عشق خود افکند، و او نیز دلباخته وى شد، و راه توبه را پیش گرفت. و رئیس شهربانى که بر این ماجرا واقف شد او را تعویض کرده و به جاى او یک مسیحى جایگزین نموده، و باز چیزى نگذشت که او نیز دل از دیانت خود برکند، و از شیخ آداب مسلمانى را پرسید، و اسلام را برگزید. ماجرا به گوش رضاشاه رسید، دستور داد یکى از یهودیان را مراقب او سازید، ولى یهودى نیز از یهودیت خود دست کشید. و رضاشاه به محض شنیدن این خبر دستور داد شیخ را آزاد کنند، و مى‏گوید: خوف‏ این دارم که او دل ما را نیز برده و ما را هم مسلمان کند!

آرى، اگر آدمى دل را به خدا بدهد دلداده خلق خدا نیز خواهد شد.






۰ نظر
سیدابراهیم حسینی

روش برخورد بامردم



مرحوم شیخ طوسى رضوان اللّه تعالى علیه در کتاب رجال خود آورده است :


در یکى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا علیه السلام در منزل آن حضرت گرد یکدیگر جمع شده بودند و یونس بن عبدالرّحمن نیز که از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصیّت هاى ارزنده بود، در جمع ایشان حضور داشت .


هنگامى که آنان مشغول صحبت و مذاکره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.


امام علیه السلام ، به یونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هیچ گونه عکس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن که به تو اجازه داده شود.


آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر علیه یونس ، به سخن چینى و ناسزاگوئى آغاز کردند.


و در این بین حضرت رضا علیه السلام سر مبارک خود را پائین انداخته بود و هیچ سخنى نمى فرمود؛ و نیز عکس العملى ننمود تا آن که بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.


بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا یونس از اتاق بیرون آید.


یونس با حالتى غمگین و چشمى گریان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت


یاابن رسول اللّه ! من فدایت گردم ، با چنین افرادى من معاشرت دارم ، در حالى که نمى دانستم درباره من چنین خواهند گفت ؛ و چنین نسبت هائى را به من مى دهند.


امام رضا علیه السلام با ملاطفت ، یونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى یونس ! غمگین مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگویند، این گونه مسائل و صحبت ها اهمیّتى ندارد، زمانى که امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هیچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد.


اى یونس ! سعى کن ، همیشه با مردم به مقدار کمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بیان نمائى .


و از طرح و بیان آن مطالب و مسائلى که نمى فهمند و درک نمى کنند، خوددارى کن .


اى یونس ! هنگامى که تو دُرّ گرانبهائى را در دست خویش دارى و مردم بگویند که سنگ یا کلوخى در دست تو است ؛ و یا آن که سنگى در دست تو باشد و مردم بگویند که درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنین گفتارى چه تاءثیرى در اعتقادات و افکار تو خواهد داشت ؟


و آیا از چنین افکار و گفتار مردم ، سود و یا زیانى بر تو وارد مى شود؟!


یونس با فرمایشات حضرت آرامش یافت و اظهار داشت : خیر، سخنان ایشان هیچ اهمیّتى برایم ندارد.


امام رضا علیه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود:


اى یونس ، بنابر این چنانچه راه صحیح را شناخته ، همچنین حقیقت را درک کرده باشى ؛ و نیز امامت از تو راضى باشد، نباید افکار و گفتار مردم در روحیّه ، اعتقادات و افکار تو کمترین تاثیرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگویند



بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از کتاب رجال کشّى


 

۰ نظر
سیدابراهیم حسینی

غناوموسیقی ازمنظر استادهمائی(ره)

نگارندۀ این سطور جلال الدّین همائى مى‌گوید که:

از مجموع ادله چنین مستفاد مى‌شود که غنا خواه از مقولۀ فعل باشد یعنى بر کشیدن آواز با ترجیع طرب‌انگیز چنانکه شهید ثانى در مسالک آورده است (الغناء- بالمدّ- مدّ الصّوت المشتمل على الترجیع المطرب) و خواه از مقولۀ کیف باشد یعنى آواز طرب‌انگیز چنانکه در قاموس ضبط مى‌کند (الغناء ککساء من الصّوت ما طرّب به) یا به معناى «سرود» به طورى که در صراح اللغه تفسیر کرده است به هر معنى که باشد بالذّات موضوع حکم شرعى نیست.

 و آن را در ردیف موضوعاتى نباید شمرد که حکم شرعى متعلق به طبیعت کلیّه شده باشد بدون رعایت خصوصیّات موارد، بلکه در صورت تحقّق موضوع، تابع متعلّقات و مقترنات و اغراض و احوال و دیگر از امور مؤثّر در کیفیّت قول و سماع است.

 پس در صورتى که مقترن به مفسدۀ شرعى یا عقلى باشد از قبیل ملاهى و مناهى و لغو و باطل و تهییج شهوات ردیّه و امثال آن، حرام است. امّا در جایى که خالى از مفسده یا متضمّن مصلحتى شرعى و عقلى باشد از قبیل معالجۀ بیمار و انصراف خاطر از علایق شوم دنیوى و توجّه به امور ممدوح معنوى و امثال آن، حکم به تحریم مطلق نتوان کرد. منشأ اختلاف روایات هم شاید اختلاف در همین گونه اغراض و مقترنات باشد.

۰ نظر
سیدابراهیم حسینی

بی توفیقی دردقیقه 90

💦💦🌀 


یکی از افرادی که در روز عاشورا در رکاب امام بود و عصر عاشورا امام را تنها گذاشت ضحاک‌ بن‌ عبداللَّه‌ مشرقی است


او می گوید: عصر عاشورا ، وقتی دیدم یاران حسین کشته شده اند و نوبت او و خاندانش رسیده و با وی به جز سوید بن عمرو خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی نمانده، به او  گفتم:


«ای پسر پیامبر خدای! می‌دانی قرار میان من و تو چه بود که گفتم تا وقتی که جنگاوری باشد به کمک تو جنگ می‌کنم و چون جنگاوری نماند اجازه دارم بروم و به من گفتی خوب.»

امام فرمود: «راست می‌گویی، اما چگونه می توانی بروی؟ اگر می‌توانی اجازه داری.»


گوید: به طرف اسبم رفتم. چنان شده بود که وقتی دیدم اسبان یاران ما را از پای می‌اندازند، آن را بردم و در خیمه یکی از یارانمان میان خیمه‌ها جای دادم و بازگشتم و پیاده به جنگ پرداختم و پیش روی حسین دو کس را کشتم و دست یکی را قطع کردم و حسین بارها به من گفت: 

«دستت از کار نیفتد، خدا دستت را نبرد، خدایت از جانب خاندان پیمبر پاداش نیک دهد!»


گوید: همین که اجازه داد، اسب را از خیمه درآوردم و بر آن نشستم. و رفتم

*****

ترجمه تاریخ طبری، 5/ 444- 445


-------------

🆔: @menbarmajazi


۰ نظر
سیدابراهیم حسینی