یک سخنى که، به اسف، به صورت فرهنگ حاکم شده است این است که هرکسى در انجام هر کارى، دل و خواست خود را بهانه مى کند، و مى گوید: دلم مى خواهد. چنین دلى، به خداوند سوگند گِل است، و با اشاره اى از هم پاشیده و فرو خواهد ریخت.
تنها دلى که دل است و مى ماند و حریم و حرم خداوند مى شود آن دلى است که قربانى حق شود. و چنان محو او باشد، که از خود بى خود، و همه «او» شود. و تا انسان به این منزلت راه نیابد، از دربار رحمت و عنایت حق مسافتها فاصله دارد.
آن یکى آمد درِ یارى بزد | گفت یارش کیستى اى معتمد | |
گفت من گفتش برو، هنگام نیست | بر چنین خوانى مقام خام نیست | |
خام را جز آتش هجر و فراق | که پزد؟ که وارهاند از فراق؟ | |
چون تویىِ تو هنوز از تو نرفت | سوختن باید تو را در نارِ تفت | |
رفت آن مسکین و سالى در سفر | در فراق یار سوزید از شرر | |
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت | باز گِرد خانه انباز گشت | |
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب | تا نجنبد بىادب لفظى ز لب | |
بانگ زد یارش که بر در کیست آن | گفت بر در هم تویى اى دلستان | |
آرى، تا آدمى خود را از خودیت دور نساخته، و خواست و خواهش خداوند را بر دل حاکم نسازد، البته از ورود به حریم حق که سراسر رحمت است و مهر، محروم مىماند.
جمله ما و من به پیش او نهید | ملک ملک اوست، ملک او را دهید | |
و اینکه آدمى از خواهش دل دور شده، و خود و همه چیز را در راه خداوند خرج و هزینه نماید، عین امانتدارى، و بازگرداندن امانتها به صاحب خود است و البته از آنجا که او سبحان و منزه است، و هیچ نقص و نقیصهاى در باب او متصور نیست، پس از هرگونه نیاز برى و دور خواهد بود، در نتیجه آنچه به راه او داده ایم چند مقابل باز مى گرداند.
زانکه او پاک است و سبحان وصف اوست | بىنیاز است او ز نغز و مغز و پوست | |
از اینرو آدمى آنچه با خدا مى کند در حقیقت با خود کرده است.
بنابراین، اگر دوستى و عشق خود را مصروف خداوند سازیم و او را محبوب خود بخواهیم، او نیز محبوبیت را به خود ما باز مى گرداند، و اینجاست که محبوب و مقبول قلوب مىشویم. و نه تنها دوستان بلکه دشمنان نیز مفتون و دلبرده ما مى شوند.
مرحوم شیخ محمد تقى بافقى، در کنار حرم حضرت معصومه علیها السلام خانواده رضاشاه را بى حجاب دید، از اینرو آنها را نصیحت گفت، و خواست که پوشش خود را حفظ کنند. ولى آنها زیربار نرفته، و خبر را نیز به گوش رضاشاه رساندند، او نیز بى شرمانه خود را به قم رسانید، و در کنار حرم، مرحوم بافقى را زیر تازیانه گرفت، و سپس فرمان داد که او در تهران زندانى کنند. و چنین کردند. و در زندان نیز کسى از همه کلاشتر و لاابالى تر بود بر کار او گماشتند تا هواى کار او را داشته، و مایه رنج و آزار او باشد. اما چیزى نگذشت، که مرحوم بافقى او را به کمند عشق خود افکند، و او نیز دلباخته وى شد، و راه توبه را پیش گرفت. و رئیس شهربانى که بر این ماجرا واقف شد او را تعویض کرده و به جاى او یک مسیحى جایگزین نموده، و باز چیزى نگذشت که او نیز دل از دیانت خود برکند، و از شیخ آداب مسلمانى را پرسید، و اسلام را برگزید. ماجرا به گوش رضاشاه رسید، دستور داد یکى از یهودیان را مراقب او سازید، ولى یهودى نیز از یهودیت خود دست کشید. و رضاشاه به محض شنیدن این خبر دستور داد شیخ را آزاد کنند، و مىگوید: خوف این دارم که او دل ما را نیز برده و ما را هم مسلمان کند!
آرى، اگر آدمى دل را به خدا بدهد دلداده خلق خدا نیز خواهد شد.