مرحوم علامه سیدمحمدحسین حسینی تهرانی می فرمودند:
مرحوم آقاى آسیّد جمال الدّین گلپایگانى- رحمة الله علیه- از علماء بزرگ نجف بود و مرجع تقلید بود، و داراى اخلاق بود، داراى علم بود، داراى ادب بود، مرد سالکى بود، مراقبى بود؛ ایشان مىگفت: من مىرفتم- با خود بنده مىگفتها!- مىرفتم این حلقههاى امیرالمؤمنین علیه السّلام را مىگرفتم و تکان مىدادم و مىگفتم: هر بدبختى هر بلائى مىخواهید به سر من بیاورید، بیاورید؛
ولى آن حاجتى که من مىخواهم بدهید. یک ساعت، دو ساعت به اذان صبح مانده، در زمستانهاى سرد مىرفتیم پشت درِ صحن مىنشستیم، خودمان را به این در مىمالیدیم تا بعد از یک ساعت در صحن را باز کنند، که اوّل کسى که وارد صحن مىشد ما بودیم. مىرفتیم و تقاضا مىکردیم پیش امیرالمؤمنین و گریه و اینکه خلاصه، هر فقرى، هر بیچارگى، هرچى، آنچه ما مىخواهیم بدهید؛ خُب جدّاً هم مىگوید، واقعاً هم مىگوید، نه اینکه دروغ باشد، واقعاً در آن حالى که دارد همچنین دعا مىکند، چنین حالى داشته، آنچه من مىخواهم بدهید در مقابلِ تمام مصائب و آلامى که متصوّر است بر من وارد بشود.
من باب مثال کوه بر سر من خراب بشود، بدن من قطعه قطعه بشود، فقر بر من مستولى بشود، تمام افراد وعشیره من از دار دنیا بروند، هرچه ... بلائى که بر حضرت أیّوب و حضرت یعقوب و بعضى از أنبیاء وارد شد، بر من وارد بشود و آن حاجتى که من مىخواهم بدهید.
ایشان مىگفت که: کمکم شروع شد زمینهاش، یک زمینه مختصر، از همین گرفتارى فقر؛ ما مبتلا شدیم به بىپولى، پول برایمان نیامد؛ نیامد، نیامد، نیامد- در همان زمانى که در نجف بعنوان تحصیل رفته بودیم- چندین ماه نیامد، دیگر هر چى مىتوانستیم قرض کنیم، قرض کردیم، بقّالها حسابشان پُر شد، دیگر خجالت مىکشیدیم از آنها؛ دیگر هیچ جا نبود. چندین ماه اجاره خانه عقب افتاد و صاحبخانه اسبابهاى ما را ریخت بیرون. ما اسبابها را بردیم در مسجد کوفه، یک حجره، خودمان و عیالمان توى مسجد کوفه زندگى مىکردیم، (بیش از یک فرسخ با نجف فاصله دارد.) صبحها مىآمدیم درس، بحثمان را مىکردیم در نجف و باز مىرفتیم مسجد کوفه؛ جایمان آنجا بود دیگر! خیلى قوىّ المزاج هم بود مرحوم آسیّد جمال
عیالمان شروع کرد با ما داد و بیداد کردن؛ آخر این چه زندگیست، این چه مسلمانیست، این چه دینى است، این چه آئین است؛ خدا به تو گفته؟ آخر بلند شو، یک حرکتى، یک فلانى؛ ما گفتیم: خُب بلند شو برو پیش حضرت امیرالمؤمنین علیهالسّلام آنجا برو درد دلى مىخواهى بکن، بکن.
تابستانِ گرم بود، با ایشان از مسجد کوفه آمدیم به نجف و من کنار صحن نشسته بودم روى این سنگهاى داغ، سنگهاى داغ! و ایشان رفت توى حرم، براى اینکه گِله کند پیش امیرالمؤمنین علیهالسّلام؛ رفت، وقتى برگشت دید توى کفشدارى، کفشش را بردند! با پاى برهنه، بىکفش توى صحن آمد و مىگفت: اینهم امیرالمؤمنینت! بیچاره شدیم ما، چکار کنیم دیگر! حالا هیچ خبرى نیستها، فقط یک خورده جلو گرفته شده.
خدا به آدم مىخواهد بفهماند که چى مىگوئى: هر بلائى به من مىخواهى بدهى، بده؟! این حرف چیه؟! آدم ..
.
آسیّد جمال مىگفت: فقر غلبه کرد، کرد، کرد، کرد، به جائى رسید که من مىرفتم این حلقهها را تکان مىدادم مىگفتم: یا امیرالمؤمنین! غلط کردم آنچه را گفتم؛ پس گرفتم. هیچ ما طاقت نداریم، هیچى، غلط کردم؛ هان، وقتى آدم گفت:
غلط کردم آنوقت مىگویند: خیلى خوب، حال بیا بشینیم با همدیگر راه بریم، حالا که غلط کردى؛ اعتراف به غلط کردى؟!
ما بندهایم، بنده طاقت هیچ چیز ندارد آقا! یک سوزن توى بدنش فرو کنند طاقت ندارد
یک وقت من خدمت مرحوم آسیّد جمال رفتم.- خدمت ایشان مىرفتم بنده هفتهاى یکى دو مرتبه، و ایشان یک ساعت نصیحتى مىکرد ما را، و بخصوص به ترک معصیت ایشان خیلى اصرار داشت، و مىفرمود که: تمام این سیر و سلوک متوقّف است بر ترک معاصى.- هوا گرم بود، ایشان افتاده بود توى اطاق خودش در طبقه فوقانى و جمیع ابتلائات و گرفتاریها براى ایشان بود در آنوقت. یعنى دو تا مرض مهمّ داشت؛ یکى مرض پروستات، که سوراخ کرده بودند و بوسیله یک لاستیکى ادرار مىآمد در یک ظرفى در زیر این تختى که روى آن تخت افتاده بود، هوا هم خیلى گرم بود؛ و یک مرض هم مرض قلب بود؛ و نود سال هم متجاوز بود. هوا هم گرم بود، توى اطاق تابستان، در اطاق بیرونى؛ و مقروض شده بود خیلى سخت، خانهاش را هم براى اینکه یکى از آقازادههاش مریض شده بود در بیمارستان به مناسبتى، گرو گذاشته بود چهارصد دینار براى معالجه او، خانه هم درگرو بود، قرض هم پُر شده بود آن جاهائى که قرض کرده بودند، و بعضى از گرفتارىهاى دیگرى داشت، عیالشان هم با ایشان دعوا کرده بود که من مىخواهم تابستان بروم براى سفر ایران و سفر امام رضا؛ این مرد را با این حال و آن بىپولى و اینجا هم که مطلب از این قرار است؛ و بعضى ابتلائات دیگر.
من وارد شدم در اطاقش دیدم دارد گریه مىکند و صحیفه سجّادیّه مىخواند- ایشان خیلى صحیفه سجّادیّه مىخواند- تا من را دید گفت: بیا بنشین ببینم! خندهاى کرد و گفت: سیّد محمّد حسین مىدانى یا نه؟! گفتم چه آقا؟ گفت: من را مىبینىها؟ خوشم، خوش! کسى که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت!- چون مىدانست که من به گرفتاریهاى او وارد هستم و مطّلعم، این جمله را گفتها- گفت: خوشم، کسى که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت.
خُب، بعد از اینکه انسان متنبّه مىشود بیدارش مىکنند و مىرسانند به یک جاهایى که ابتلائات هم بر او وارد مىشود، امّا دیگر آن ابتلائات را از ناحیه، غیر خدا نمىبیند؛ مىبیند که پروردگار روى قصد رحمت این ابتلائات را بر او وارد کرده.