در ((مسلک العرفاء)) مذکور است...

 شخصى به دیدن عارفى آمد در خانه عارف رسید دید عارف حرف مى زند و حال اینکه کسى پیش او نیست و چیزى نزد او نیست جز آنکه قدرى زر در نزد خود ریخته و شیشه و شمعى نهاده و دسته اى از نى را آتش زده با آنکه چراغ مى سوزد؛

پس آن مرد داخل شد بعد از سلام پرسید: جناب! شما با که تکلم مى کنید؟

عارف فرمود: با این اشیاء که مى بینى!

آن مرد گفت: اینها جمادند و بى شعور و قابل مخاطبه نیستند!

عارف گفت: تو غافلى چه آنکه همه اشیاء ناطقند و گویا، اما به زبان بى زبانى،

فرمود: از زر پرسیدم که این عزت را از کجا یافته اى؟ در جوابم گفت: چون در معدن بودم جمیع حیوانات مرا لگد مى زدند و ذلیل بودم چون ذلت را اختیار نمودم خداوند این عزت را به من عطا فرمود و در نزد هر کس عزیز و محترم شدم و در نیستى کوبیدم تا هست شدم،

پس از شیشه پرسیدم: چرا هر جا شربت خوبى یا روغن محبوبى یا جوهر لطیفى هست در تو مى کنند و تو را عزت نموده و در جاى بلند مى گذارند؟ در جواب گفت: چون ظاهر و باطن من یکى است و طینت من صاف است و غل و غش ندارد و با مردم راست مى گویم، این عزت نصیب من شده،

 سپس از شمع پرسیدم: تو چرا مى سوزى؟ در جوابم گفت: من مومم و آن هم از زنبور به عمل آمده و آنچه زنبور از گیاه مى خورد هر چه حرام است موم مى شود و هر چه حلال و پاکیزه است عسل مى شود و چون از حرام به عمل آمده ام خواهم سوخت؛

پس از فتیله پرسیدم: تو که از جنس موم نیستى تو چرا باید بسوزى؟ در جوابم گفت: براى مصاحبت با ناجنس مى سوزم که یک دم به او رفیق شدم.

 

 تا توانى مى گریز از یار بد

یار بد، بدتر بود از مار بد

 

مار بد تنها تو را بر جان زند

یار بد بر جان و بر ایمان زند

 

پس از نى سوال کردم تو چرا مى سوزى؟ در جواب گفت: به جهت ادعاى دروغى که کردم به جهت آن مى سوزم مى گویند اى کذاب نه آنکه تو مى گوئى من نى ام پس چرا شاخ و برگ بیرون مى آورى براى اینکه هر چیزى نیست شد نباید آثار هستى در او باشد! بلى    لم تقولون ما لا تفعلون. "