مولوی در دفتر اول مثنوی حکایت «بازی» را نقل می کند که نزد پادشاهی زندگی می کرد و مجلس آرای شاه بود. روزی از قصر شاه فرار کرد و وارد منزل پیرزنی شد که آرد می یخت. 

پیرزن که نمی دانست چه گوهر گران بهایی به منزلش فرود آمده، باز شاهی را گرفت و از راه لطف و مرحمت! پایش را بست، بال هایش را کوتاه کرد و ناخن هایش را چید و مقداری کاه جلو باز ریخت تا سدجوع کند! 

شاه که از فرار باز ناراحت شده بود، در صدد پیدا کردن باز از دست رفته برآمد تا آنکه ردّپای مونس عزیزش را در خانة پیرزن پیدا کرد.


 شاه چون سر و وضع باز را ملاحظه کرد، با افسوس گفت: این حالت سزاوار توست که از خانة شاه فرار کردی و به منزل پیرزن فرود آمدی.


باز که متوجه عمل ناپسند خود شده بود، زبان به پوزش گشود و دست آخر گفت: بازی که تو پرورش دادی و سرمستش کردی، هرگاه از سرمستی کژی و کوتاهی پیشه کرد، عذرش را بپذیر.


💠💠دو نکته:


اول آنکه کسانی که از درگاه خداوند فرار می کنند و نزد شیطان سر فرود می آورند، لایق همین عقوبتند. فرار از بارگاه الهی و تن ندادن به خواسته های پروردگار، با تن سپردن به گند خانه شیطان فاصله ای ندارد.


دوم آنکه سرمستی و خوشگذرانی، عامل طغیان و تمرّد و سرپیچی خواهد بود؛ اما راه توبه و انابه باز است.


ارزش ما به زندگی در درگاه خدا و تن سپردن به فرمان های الهی است؛ آن را ارزان نفروشیم.


در روایتی از امام کاظم(ع) آمده است: «ارزش تو به اندازة بهشت است، آن را کم تر از آن نفروش».